دیشب می خواستم برای بابا عطا نوشته ای را که در سایتی خوانده بودم تعریف کنم. نوشته ای زیبا و پر از احساس. اما نشد به نیمه داستان که رسیدم بغض کردم. نه اینکه ناراحت باشم نه... بدجور من را دل نازک کردهای مادر...
میدانم که یک روز از من می پرسی بچه ها از کجا می آیند؟ و من آن روز به تو خواهم گفت که از آرزوی پدر و مادرهایشان. درست مثل خود تو که اولین آرزوی ما بودی و انگار خدا می دانست که دل شیشهای مادرت طاقت دو بار آرزو کردن را ندارد.
مادر، از تو چه پنهان بعضی وقت ها خیلی می ترسم. از همه چیز. یک دنیا فکرهای بدِ نگو... اما تو نترس مادر .... هو الذی یصورکم فی الارحام هو الذی یصورکم فی الارحام ....
همه میگفتند روزهای سختت شروع خواهد شد. نه این که خسته نباشم نه اینکه تمام استخوانهایم درد نکند نه اینکه حالت ...( به قول خودم تحمل) نداشته باشم. نه اینکه دلم نخواهد تمام روز را بخوابم ... اما بازهم خدا را شکر هنوز سرحالم. هنوز هم سرکار می روم، کسی هم از این راز کوچک خبر ندارد. روزهای سخت اما شیرین... خدایا شکرت. دوشنبه 27 آذر 91