نور دیده

فقط خدا می داند

مادر، بگذار بگویند مادران شاغل بی عاطفه اند. بگذار بگویند مادری که فرزندش را می سپارد به آغوش دیگران، بی عاطفه است. فقط خدا می داند که شمردن روزهایی که هنوز نیامده اند، چقدر سخت است. فقط خدا می داند تمام کردن روزهایی که هنوز شروع نشده اند چقدر سخت است. مادر، چیزهایی است که فقط خدا می داند...
8 ارديبهشت 1392

یک پست کمی طولانی

خیلی وقتها مطالبی هست که دلم می خواهد در مورد آنها صحبت کنم و یا بنویسم. اما نوشتن و صحبت کردن از خیلی موضوعات آن هم به صورت مستدل و زیبا و یا حتی خیلی ساده، آن قدرها هم کار راحت و آسانی نیست. برای همین وقتی، به مطلبی می رسم که کسی به زیبایی در مورد آن صحبت کرده، در عین غبطه (و یا شاید حسادت) کلی دلم آرام می شود و نفس راحتی می کشم (مثل وقتی که بیماری خطرناک مادرانه را خواندم). من، خودم را آدم کتابخوانی نمی دانم. اما در کتاب خواندن به آرامشی می رسم که همیشه، حتی وقتی درگیری های ذهنی متنوعی دارم خواندن چند سطر انگار دنیایم را زیر و رو می کند (و حالا بعد از چندین سال زندگی مشترک، آقای همسر هم می داند که نمی تواند حریف این کتاب خواندن های بو...
7 فروردين 1392

سال نو

لحظه تحویل سال، من نشسته ام کنار سفره هفت سین، آقای همسر در کنارم و پسرکم بر دلم. یک لحظه انگار ثانیه ها کش می آیند و طولانی می شوند به اندازه یک سال، سالِ پیش رو. تمام آرزوهایم از ذهنم می گذرند. دلم می خواهد دعا کنم برای پسرکم، برای عزیزانم، برای همه. اما انگار در یک لحظه همه چیز فراموش می شود و فقط یک چیز می ماند: "یا مقلب القلوب و الابصار ..."
5 فروردين 1392

آشنایی

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که خیلی با هم غریبه‌ایم. آخر من که هنوز تو را ندیده‌ام. اصلاً نمی‌دانم چه شکلی هستی یا چه اخلاقی داری؟! اما وقتی چهره معصوم‌ات را روی آن صفحه شیشه‌ای سیاه و سفید می‌بینم و یا صدای قلبت را می‌شنوم، آشنایی‌مان دوباره یادم می‌آید انگار خیلی وقت است که با هم رفیقیم. مگر نه؟! 
20 اسفند 1391

یا علی

مادر، فکرش را بکن، نصفِ راه را با هم رفته‌ایم. بقیه‌اش را هم با هم می‌رویم، به امید خدا. یک یا علی دیگر بیشتر نمانده است.... 
9 اسفند 1391

حق مادری

مادر، امروز می‌خواهم کمی جدی با هم صحبت کنیم. زیاد از اطرافیان در مورد حق و حقوقِ مادر می‌شنوم (و تو هم زیاد خواهی شنید) و اینکه شرعی، عرفی و اجتماعی، مادر حق زیادی بر فرزند دارد. اما می‌دانی؟! در مورد تو، نمی‌خواهم این حق، باری باشد بر دلت که جایی، وقتی، میان دوراهیِ کاری که فکر می‌‌کنی درست‌تر است و دل من، شک کنی. مادر، یادت باشد، مادری نعمت، رحمت و صد البته آزمونی است برای من که باید شاکر باشم و مراقب ... اما آن بخشی که بین من و توست را همین امروز به تو بخشیدم به این امید که همیشه نگاهت تنها به درست بودن کارهایت باشد. در مورد حق پدری، خودت باید جداگانه صحبت کنی.
25 بهمن 1391

نمایش

پرده اول: (داخل خانه – مهمانی) میزبان: نه بابا، این چه حرفیه! زحمت کشیدید. خونه‌مون رو روشن کردید... این بچه؟! نه بابا کوچیک شماست. غلام شماست. ای بابا، همه بچه‌ها مثل همن. چشاتون قشنگ می‌بینه....تو این دوره زمونه همه بچه‌ها باهوش شدند.... پرده دوم: (داخل خانه – بعد از مهمانی) میزبان: بدو یه مشت اسپند بریز رو آتیش. می‌ترسم بچه‌مو چشم بزنن. پاشو، تو هم برو کیفمو بیار به صدقه‌ای، چیزی، واسه این بچه کنار بذارم. نه بابا منظوری ندارم که، فقط...
24 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور دیده می باشد