نور دیده

سال نو

لحظه تحویل سال، من نشسته ام کنار سفره هفت سین، آقای همسر در کنارم و پسرکم بر دلم. یک لحظه انگار ثانیه ها کش می آیند و طولانی می شوند به اندازه یک سال، سالِ پیش رو. تمام آرزوهایم از ذهنم می گذرند. دلم می خواهد دعا کنم برای پسرکم، برای عزیزانم، برای همه. اما انگار در یک لحظه همه چیز فراموش می شود و فقط یک چیز می ماند: "یا مقلب القلوب و الابصار ..."
5 فروردين 1392

نمایش

پرده اول: (داخل خانه – مهمانی) میزبان: نه بابا، این چه حرفیه! زحمت کشیدید. خونه‌مون رو روشن کردید... این بچه؟! نه بابا کوچیک شماست. غلام شماست. ای بابا، همه بچه‌ها مثل همن. چشاتون قشنگ می‌بینه....تو این دوره زمونه همه بچه‌ها باهوش شدند.... پرده دوم: (داخل خانه – بعد از مهمانی) میزبان: بدو یه مشت اسپند بریز رو آتیش. می‌ترسم بچه‌مو چشم بزنن. پاشو، تو هم برو کیفمو بیار به صدقه‌ای، چیزی، واسه این بچه کنار بذارم. نه بابا منظوری ندارم که، فقط...
24 بهمن 1391

دخترک چشم طلایی

با تقه‌ای که به شیشه خورد، ناگهان از خواب پریدم. دخترک فال فروش، از فرصت چراغ قرمز چهارراه، استفاده کرده بود و سعی داشت فالی به من بفروشد. تندوتند چیزهایی می‌گفت که از پشت شیشه ماشین برایم نامفهوم بود. همانطور که سعی‌ می‌کردم‌ حرفهایش را بفهمم، توجه‌ام به چهره معصومش جلب شد. چشمهای طلایی، لپ‌های گل انداخته و موهای لخت بافته شده که صورتش را قاب گرفته بود. چراغ که سبز شد، دخترک که از فروختن فال به من ناامید شده بود، دوان دوان از ماشین دور شد و من همچنان به این فکر می‌کردم که مادرش هنگام بارداری او چقدر انار خورده است....     توضیح: نام این داستان را از داستان قشنگی که در نوجوانی خوانده بودم...
16 بهمن 1391

مهمان

دیروز مهمانان عزیزی داشتیم. ‌از قدیم می‌گفتند مهمان با خودش برکت و روزی می‌آورد و راست می‌گفتند. مهمانان ما هم باخودشان یک بغل برکت و رحمت آوردند. عمرشان پرخیر و برکت ...
14 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور دیده می باشد