یک پست کمی طولانی
خیلی وقتها مطالبی هست که دلم می خواهد در مورد آنها صحبت کنم و یا بنویسم. اما نوشتن و صحبت کردن از خیلی موضوعات آن هم به صورت مستدل و زیبا و یا حتی خیلی ساده، آن قدرها هم کار راحت و آسانی نیست. برای همین وقتی، به مطلبی می رسم که کسی به زیبایی در مورد آن صحبت کرده، در عین غبطه (و یا شاید حسادت) کلی دلم آرام می شود و نفس راحتی می کشم (مثل وقتی که بیماری خطرناک مادرانه را خواندم).
من، خودم را آدم کتابخوانی نمی دانم. اما در کتاب خواندن به آرامشی می رسم که همیشه، حتی وقتی درگیری های ذهنی متنوعی دارم خواندن چند سطر انگار دنیایم را زیر و رو می کند (و حالا بعد از چندین سال زندگی مشترک، آقای همسر هم می داند که نمی تواند حریف این کتاب خواندن های بوقت و بی وقت من بشود و حتی خیلی وقت ها پیشنهاد کتاب خواندن به من می دهد به امید جلوگیری از وقوع طوفانهای مخرب). خلاصه یکی از دغدغه های همیشگی من کتاب خواندن است. کتاب خواندن خودم (با کلیه موضوعات وابسته مثل انتخاب کتاب مناسب و ...)، کتاب خواندن آقای همسر و به تازگی امید به کتاب دوست بودن پسرکم. البته اینکه چرا باید کتاب خواند و اصولاً چرا کتابخوانی مفید است از آن جمله مطالبی است که اگرچه برای خودم واضح، مبرهن و صد البته قابل دفاع است، اما همانطور که در اول گفتم صحبت کردن از آن، آن قدرها هم ساده نیست به خصوص اگر بخواهی به قول دوستی در دام "پز دادن كتابخوانها به كتابنخوانها" نیفتی. اما امروز مطلبی در این رابطه خواندم که اگرچه همه حرفهای دلم را نمی زد اما به نظرم ساده و زیبا بود.
این پست کمی طولانی شد، اما حتماً به خواندن این مطلب می ارزد:
دربارهي خواندن: كلمات يا تصاوير
نوشته: اورهان پاموک (Orhan Pamuk)
ترجمه: خشايار ديهيمي
(شهروند امروز، شماره پياپي 81، صفحه 62 و 63)
وقتي كتابي توي جيبت يا توي كيفت داري، مخصوصا وقتهايي كه غمگيني و غصهدار، مثل اين است كه صاحب يك دنياي ديگر هستي، دنيايي كه ميتواند شادي را به تو برگرداند. در دوران نوجواني ناشادم، فكر خواندن همچو كتابي تسلايي بود كه در تمام طول روزِ مدرسه كمكم ميكرد. در مدرسه آنقدر خميازه ميكشيدم كه چشمهايم پر از آب ميشد. بعدها هم در زندگيام، فكر خواندن كتابي كه دوست داشتم كمكم ميكرد تا جلسات اجباري ملاقاتهايم را راحتتر تاب بياورم. جلساتي كه يا از سرِ تكليف يا فقط از سر ادب بايد در آنها شركت ميكردم. بگذاريد فهرستي بدهم از دلايل خواندن كتابهايي كه نه براي كار يا براي خودسازي و آموختن، بلكه فقط براي لذت بردن ميخوانم:
1- جاذبهي همان دنياي ديگري كه پيشتر ياد كردم. شايد بتوان اسم اين كار را فرار از واقعيت گذاشت. آدم حتي اگر بتواند در عالم خيال از غصههاي زندگي روزمره فرار كند و زماني را در دنياي ديگر بگذراند خوب است.
2- بين شانزده تا بيست و شش سالگي، خواندن براي من امري حياتي بود براي اينكه بتوانم خودم را بسازم، براي خودم كسي بشوم، آگاهيهايم را بيشتر كنم و بدينترتيب به روحم شكل بدهم. در واقع، ميخواستم بدانم بايد چه جور آدمي بشوم؟ معناي زندگي و دنيا چيست؟ چقدر ميتوانم فكرم را، علائقم را، روياهايم را و افقهايي را كه در ذهن داشتم گسترش دهم؟ وقتي زندگي، روياها و تاملات ديگران را در داستانها يا نوشتهها و مقالاتشان ميخواندم ميدانستم كه آنها را در زيرينترين لايههاي حافظهام نگه خواهم داشت و فراموششان نخواهم كرد؛ درست مثل بچهاي كه هيچوقت اولينباري را كه درختي يا برگي يا گربهاي را ديده فراموش نميكند. با شناختي كه از راه خواندن كتابها پيدا ميكردم، و بر هم ميانباشتم، ميتوانستم راهم را در آينده براي خودم ترسيم كنم. با همين خوشبيني كودكانه نسبت به شكل دادنِ خودم، كتاب خواندن در آن سالها كاري پرشور و بازيگوشانه بود كه سخت بر قدرتِ تخيل من اثر ميگذاشت و خيالهايم را به دنبال خودش ميكشيد، اما اين روزها ديگر هيچوقت اينطوري كتاب نميخوانم و شايد براي همين هم هست كه خيلي كمتر ميخوانم.
3- چيز ديگري كه كتاب خواندن را براي من اين همه جذاب و لذتبخش ميكرد و ميكند شناختنِ خودم از اين راه بود. وقتي كتاب ميخوانيم بخشي از ذهنِ ما نميگذارد كه كاملا در متن غرقه شويم و به خودمان افتخار ميكنيم كه چنين كار عميق و معنوي و روشنفكرانهاي، يعني كتاب خواندن را، در پيش گرفتهايم. پروست اين را خيلي خوب ميفهميد. ميگفت موقع خواندن كتاب بخشي از وجود ما بيرون از متن ميايستد و به ميزي كه بر سر آن نشستهايم، به چراغي كه بر صفحهي كتاب نور مياندازد، به باغچهي دور و برمان، يا به منظرهي دوردست ميانديشد. وقتي متوجه اين چيزها ميشويم و حواسمان به اين چيزهاست در عين حال غرق تنهاييمان و خيالاتمان هم ميشويم و احساس غرور ميكنيم كه نگاهمان عمقي دارد كه آنهايي كه كتاب نميخوانند از آن بيبهرهاند. حالا خوب ميتوانم بفهمم كه چطور يك خواننده از خواندن كتاب احساس غرور ميكند، هر چند من از آدمهايي كه پز ميدهند كه كتاب ميخوانند اصلا خوشم نميآيد.
براي همين، وقتي از كتاب خواندنم حرف ميزنم، بايد در جا بگويم كه اگر ميتوانستم آن لذتهايي را كه در دلايل 1 و 2 برشمردم از فيلم ديدن، يا تماشا كردن تلويزيون، يا استفاده از ساير رسانهها ببرم، شايد كمتر كتاب ميخواندم. شايد هم يك روز بالاخره اين كار برايم عملي شود. اما به گمانم اين چيزها دشوار بتوانند جاي كتاب خواندن را بگيرند. چون كلمات (و ادبياتي كه از كلمات ساخته ميشود) مثل آب يا مورچه هستند، به هر سوراخ و سنبهاي نفوذ ميكنند و هيچ چيزي جلوي نفوذشان را نميتواند بگيرد. هيچ چيزي به اندازهي كلمات نميتواند شكافهاي زندگي را با اين سرعت و تماميت پركند. جوهرهي چيزها – چيزهايي كه ما را نسبت به زندگي و دنيا كنجكاو ميكنند – در همين شكافها پيدا ميشوند و فقط ادبيات – ادبياتِ ناب – است كه اين شكافها را نشانمان ميدهد. ادبياتِ ناب مشورت و اندرزي حكيمانه است كه هنوز به آن احتياج داريم و نيازمان به آن هيچ كمتر از نيازمان به با خبر شدن از آخرين اخبار نيست. براي همين است كه من هنوز هم دلبسته و وابستهي ادبيات هستم. اما فكر ميكنم اشتباه است اگر بخواهيم لذتِ خواندنِ كتاب را در تقابل با لذتهاي تماشا يا ديدن قرار دهيم. اين را ميگويم چون در فاصلهي هفت سالگي تا بيست و دو سالگي دلم ميخواست نقاش بشوم و در طولِ اين سالها ديوانهوار نقاشي ميكردم. براي من خواندن عينِ ساختنِ فيلمي از روي متني است كه ميخوانم. موقع كتاب خواندن ممكن است سرمان را بلند كنيم و چشم به تصويري روي ديوار بدوزيم، يا به منظرهاي بيرونِ پنجره، يا به افق، اما ذهنمان اين چيزها را جذبِ خودش نميكند: ذهنِ ما هنوز مشغول فيلم ساختن از دنياي خيالي كتاب است. براي آنكه بتوانيم دنياي خيالي نويسنده را ببينيم و براي يافتنِ خوشي و شادي در آن دنياي ديگر، بايد بتوانيم تخيلِ خودمان را هم به كار بگيريم. اگر بتوانيم اين حس را پيدا كنيم كه فقط تماشاگرِ آن دنياي خيالي نيستيم، بلكه خودمان هم تا حدودي خالق آن دنيا هستيم، كتاب سعادتِ خالق بودن در خلوتمان را به ما ميدهد. و همين "سعادت در خلوتِ خويش" است كه باعث ميشود خواندنِ كتابها، خواندنِ آثار بزرگِ ادبي، را اين همه براي "همه" فريبنده و براي "نويسنده" ضروري كند.