دخترک چشم طلایی
با تقهای که به شیشه خورد، ناگهان از خواب پریدم. دخترک فال فروش، از فرصت چراغ قرمز چهارراه، استفاده کرده بود و سعی داشت فالی به من بفروشد. تندوتند چیزهایی میگفت که از پشت شیشه ماشین برایم نامفهوم بود. همانطور که سعی میکردم حرفهایش را بفهمم، توجهام به چهره معصومش جلب شد. چشمهای طلایی، لپهای گل انداخته و موهای لخت بافته شده که صورتش را قاب گرفته بود. چراغ که سبز شد، دخترک که از فروختن فال به من ناامید شده بود، دوان دوان از ماشین دور شد و من همچنان به این فکر میکردم که مادرش هنگام بارداری او چقدر انار خورده است.... توضیح: نام این داستان را از داستان قشنگی که در نوجوانی خوانده بودم...